به گزارش نبض بازار , از کودکی دنیای او با همسن و سالهایش فرق داشت. حتی لابهلای شیطنتهای کودکانهاش یکجور هدف منطقی پیدا میشد که هرکسی از آن سر درنمیآورد. مادرش میگوید خطرهای زیادی از سرش گذشت و سلامت ماند چون خدا او را برای خودش نگه داشته بود.
«مسعود عسکری» شهید 25 ساله مدافع حرمی که به جای انتخاب رشته «الکترونیک» و «حقوق» به سراغ رشته «پرواز» رفت و همین رشته سکوی پرواز حقیقی ِ او شد. عشقش به اهل بیت(ع) از او یک مدافع واقعی ساخت تا بتواند به اندازه دستهای خودش پرچم دفاع ازحریم آلالله را بالا نگهدارد. آخرین خواسته مادرش این بود که یکبار دیگر مسعود بیاید و رویش را ببیند. همین هم شد! فردایش پیکر مسعود برمیگردد. مادرش میگوید یک چشم نداشت اما چشم دیگرش باز بود. من همه حرفهایم را با همان یک چشم به مسعود زدم.
مادر با دوستان مسعود و هم سن و سالانش هم حرفهای زیادی دارد. او خطاب به دوستان مسعود که گرداگردش با صدای بلند در از دست دادن دوستشان اشک میریزند میگوید: «تا وقتی شما هستید ما هم سلامتیم. مدافع ولایت باشید. شما با آمریکا دست ندهید و گول نخورید. مثل کسانی نباشید که در ظاهر میگویند مقام معظم رهبری اینطور گفت اما برعکسش را عمل میکنند. شما اینطور عمل نکنید. آگاه باشید. مسعود من هم آگاه بود. مسعود من هم بیدار بود و گول حرفهای قشنگشان را نمیخورد. راه مسعود را ادامه دهید و مثل سردار همدانی بمانید...»
مادر معتقد است خانوادهاش فداییان زیادی برای رهبر دارد. او میگوید: «من یک خواستهای هم دارم که اگر حضرت آقا را ببینم به او میگویم: اگر مسعود من فدایی شد من هم هستم دو فرزند دیگر هم دارم، پدر و مادر، خواهر و برادرهایم همه فدایی انقلاب و رهبرمان هستیم. شما فقط یک کلمه به ما بگویید. ما هستیم هرکس هم هرحرفی بزند ما قبول نمیکنیم به محض انتشار کلامی از سوی رهبر ما خودمان را فدا میکنیم حاضر نیستم سر سوزنی ناراحتی آقا را ببینم حاضرم جان همه اطرافیان و خودم را بدهم یک سر سوزن آقا ناراحت نباشند. فقط میخواهم نور ایشان به خانهمان بیاید.»
شهید مسعود عسکری متولد شهریور 1369 بود. او ابتدا در رشته الکترونیک و سپس حقوق را برای تحصیل انتخاب کرده بود اما هیچکدام نتوانست پاسخگوی شوق او به پرواز باشد. به همین دلیل پرواز را جایگزین تحصیلات کرد. شهید عسکری 21 آبان ماه سال جاری طی عملیات مستشاری در حلب سوریه به شهادت رسید. پیکرش 22 آبان ماه به کشور بازگشت و طی مراسم باشکوهی در 24 ابان ماه تشییع شده و در قطعه 26 گلزار شهدای بهشت زهرا(س) به خاک سپرده شد.
در ادامه گفتوگوی تفصیلی تسنیم با «زهرا نبیلو»، مادر شهید مدافع حرم «مسعود عسکری» میآید:
برای شروع؛ از کودکیهای مسعود بگویید، اهل شیطنت هم بود؟
مسعود از کودکی چهره بسیار زیبایی داشت. خیلی هوشیار و زرنگ بود. کاملا از هم سن و سالانش باهوشتر به نظر میرسید. وقتی مسعود چهارساله بود در شهرک اندیشه زندگی میکردیم پدرش علاوه بر مشغول بودن در سپاه، یک مغازه دوچرخهسازی داشت که پنجرهاش به اتاق خواب مسعود باز میشد. مسعود یک دوچرخه داشت که پدرش آن را به قفسه زنجیر کرده بود و آن را به کرکره مغازه قفل کرده بود.
بدون آنکه ما متوجه چیزی باشیم مسعود از پنجره پایین و قفسهها را مثل پله پایین رفته بود. خودش به تنهایی کلید مغازه را با خود برده بود. ترکبند دوچرخه را که به زنجیر وصل بود، باز کرده و کرکره را به اندازه قد خودش بالا داده بود. به این ترتیب توانسته بود دوچرخه را بردارد و بازی کند. من ناگهان دیدم صدایی میآید اما از مسعود خبری نیست، به اتاقش رفتم دیدم پنجره باز و کرکره مغازه بالا است. برای پسری که هنوز کاملا چهار ساله نشده این روال عجیب بود.
ماجرای برقگرفتگی مسعود در سه چهار سالگی
مسعود خیلی زرنگ و باهوش بود گاهی کنجکاویهای زیادی به خرج میداد که همه را نگران میکرد. در بچگی دوبار برق او را گرفت یک بار سیم کاملا لخت و بدون محافظی را برداشته بود و در این حالی بود که هنوز دو سالش تمام نمیشد. این سیم لخت را کاملا در پریز فرو برد اما فقط کف دستش کمی سوخت. یعنی این بچه از اول ذخیره خود خدا بود نیامده بود که الکی از دست برود. یک بار هم من خواب بودم و مسعود یکی از قیچیهای کوچکی که داشتیم را در پریز فرو برده بود و دیدم یک چیزی بالای سر من به دیوار کوبیده شده چشمم را باز کردم دیدم مسعود است. قیچی کاملا در هم فرو رفته بود اما مسعود کاملا سالم بود.
یکبار هم چهار ساله بود و ما به تهران آمده بودیم. میخواستیم جایی برویم پدرش او را در ماشین گذاشته بود و حواسش نبود نباید بچه را تنها در ماشین بگذارد یکهو دیدیم همسایه دارد صدا میزند. گفت بچهتان ماشین را راه انداخته است آن طرف خیابان یک نانوایی بود که پر از جمعیت بود اگر ماشین مستقیم میرفت کلی در جمعیت تلفات میداد. بچه ماشین را روشن کرده بود چشمش هم که نمیدید میگفت «رانندگی را پیچاندم رفت». خدا را شکر آن موقع هیچ ماشینی نیامده بود تا به این ماشین بزند. ماشین داخل جوی آب افتاده بود اگر از روی پل رد میشد به جمیعت جلوی نانوایی حتما صدمه زیادی وارد میکرد. همه اینها نشانه بود یعنی اگر خدا بخواهد یکی را نگه دارد او را از هر نوع بلایی حفظ میکند الحمدلله وقتی بزرگ شد، با افتخار از این دنیا رفت. خدایی نکرده آن موقع اگر او را از دست میدادیم تا عمر داشتیم میسوختیم اما الان هم خدا را شکر و هم به شهادتش افتخار میکنیم.
مسعود پای صحبتهای حاج احمد پناهیان بزرگ شد
برادر کوچکتر آقای علیرضا پناهیان؛ حاج احمد پناهیان را خدا حفظ کند. حسینیهای به نام «امالغدیر» در این اطراف هست که پدر حاج آقای پناهیان اول در اینجا نماز میخواند و بعد از ایشان هفتهای یکبار حاج احمد در آن نماز میخواند. پسرم کوچک بود میرفت پای صحبتهای حاج احمد مینشست چون ایشان خیلی انقلابی و پرشور صحبت میکرد او جذبش شد پسر کوچک من هم الان همین است و حسابی جذب ایشان شده است چون از ته دلشان صحبت میکنند. مسعود پای صحبتهای حاج آقا پناهیان بزرگ شد. چیزهایی که باید یاد میگرفت را در آن مسجد یاد گرفت. پدرش هم همینطور بود. از یک فامیل تنها بیرون کشیده شده او هم به واسطه پدر حاج آقا پناهیان. پسر کوچکمم هم به واسطه برادرش و یکی دو تن دیگر از اقوام به این راه کشیده شده است اما اصل وصل شدن به واسطه حاج آقا پناهیان بود.
از دغدغههای ایشان بگویید؛ به چه چیزهایی علاقهمند بود و بیشتر دنبال چه کارهایی میرفت؟
خودش را فدایی آقا میدانست
مسعود فازش با بچههای عادی فرق داشت خیلی پسر زبل و خَیّری بود. چیزهایی که به دست میآورد را دوست داشت با همه به اشتراک بگذارد. به مقام معظم رهبری علاقه بسیاری داشت، خودش را فدایی حضرت آقا میدانست. سخنان ایشان را خیلی دوست داشت و پیگیری میکرد. به پسر بزرگم گفتم بروید سلمانی. ما عزادار نیستیم باید مرتب باشید. میگفت آرایشگر گفته بود مسعود خیلی آرام میآمد اینجا مینشست اگر مخالفی میآمد حرفی میزد مسعود با لبخند قشنگی سرش را به نشانه تاسف تکان میداد و ناراحت خیلیها از فهم حقیقت محروم اند.
به جای «الکترونیک»؛ «پرواز» را انتخاب کرد
درسش خیلی خوب بود. دیپلمش را که گرفت دانشگاه رفت و الکترونیک خواند. حوالی امتحانات ترم اول دانشگاهش بود که آمد و گفت «میخواهم پرواز یاد بگیرم و باید یک سری کارهای پزشکی برایش انجام بدهم». گفتم مسعود درس داری. گفت «مادر تو به درس خواندن من ایراد میگیری میدانستم میخواهی بگویی نزدیک امتحان است بنشین درست را بخوان» کارهای پزشکیاش را شروع کرده بود درس را رها کرد و سراغ پرواز رفت. بعدش دوباره دانشگاه رفت حقوق قبول شد. اما دوباره رها کرد. هیچوقت آرام نبود هیچ جا نمیتوانست بماند.
مسعود به ازدواج فکر نمیکرد؟ نمیخواستید برایش آستین بالا بزنید؟
پر پر میزد که برای دفاع از حرم برود
میگفت ما مجردها باید برای دفاع از حرم برویم. ما باید آنجا باشیم خیلی دلش میخواست برود. پر پر میزد که حتما برود. من دوست داشتم ازدواج کند اما مسعود میگفت صبر کن. هرچه میگذشت میگفتم چقدر صبر کنم؟ میگفت خبر میدهم و وقتش را میگویم. این بار هم که به سوریه رفت و برگشت دوباره مطرح کردم اما گفت صبر کن.
از رفت و آمدهایش خبر داشتید؟ میدانستید برای چه کاری به کجا رفته است؟ چیزی برای شما تعریف میکرد؟
بار اول که به سوریه رفت قبل از عید بود و اصلا به ما چیزی نگفت. دو شب نبود بعدش برگشت. شکلات سوریهای برایمان آورده بود گفتم کجا بودی گفت جایی کار داشتیم. گفتم مسعود من هم مثل خودت میفهمم. گفت مادر فقط به کسی نگو. من هم برای اینکه کسی متوجه نشود نوار عربی دور شکلاتها را باز کردم تا اگر اقوام از آن خوردند متوجه نشوند از کجا آمده است.
سری دوم که هم رفت گفت «مادر یک ماه و نیم ماموریت داریم» گفتم کجا؟ گفت نمیتوانم بگویم فقط بدان زیارت است. رفت و یک هفتهای برگشت. گفتم چه شد برگشتی تو که گفتی یک ماهه دیگر میآیی. گفت گاهی فرصتی میشود که برگردیم. سر بزنیم. چند ساعتی میماند و دوباره میرفت. بار دوم باز هم گفت یک ماه دیر میآیم اما دوباره یک هفته بعد برگشت. هربار که میخواست برود همین را میگفت که تا یک ماه دیگر برنمیگردم. اما سری آخر گفت این بار توقع نداشته باش برگردم منتظرم نباش دیگر واقعا یک ماه طول میکشد. گفتم باشد قبول. گفت تا وقتی اسم مرا از رسانه یا تلویزیونی نگفتهاند به هیچکس نگو که من کجا رفتهام. حتی به پدر و برادر و خواهرش هم هیچ چیز نگفتم.
وقتی در غیاب مسعود، دلم تنگ میشد میرفتم به تلفن نگاه میکردم میگفتم بگذار به مغز مسعود پیام بفرستم میگفتم من یک مادر هستم حتما دلتنگی من به مسعود منتقل میشود و میفهمد. در دلم میگفتم مسعود زنگ بزن دلم تنگ شده اگر همان روز زنگ نمیزد فردایش زنگ میزد. میگفت مادر ما اینجا تلفن نداریم فقط یک تلفن داریم که گاهی شارژش تمام میشود به خیلیها نمیرسد. هربار که دلم هوایش را میکرد و با او اینطور ارتباط میگرفتم حتما زنگ میزد.
پیش از رفتن موتورش را فروخت و بدهکاریهایش را قبل رفتن داد. پولهایش را برای آموزشش خرج میکرد، اصلا برای خوراک و پوشاک معمولی هزینه خاصی نمیکرد. یک دست کت شلوار درست هم که داشت یکسره به بقیه قرض میداد.
خبر شهادت فرزندتان چطور به شما رسید؟ از آن روز و احوالاتتان بگویید:
مدافعان حرم باید مانند سردار همدانی شهید شوند/شایسته است شهدای ما در نبرد تن به تن بمیرند
روز عاشورا یک مراسمی دعوت بودیم وقتی داشتیم میآمدیم بیرون در راهروی آن خانه، خبر دادند داعشیها یک اتوبوس از بچههای منطقه 17 را زدند. پاهایم یکهو سست شد. گفتند هیچ خبری از آنها نیست. من ناخودآگاه سرم را به دیوار تکیه دادم و شروع کردم به گریه کردن. احساس کردم دارم فرو میریزم. به خدا گفتم کمک کن من حالاتم طوری نشود که کسی بفهمد من به هم ریختهام. آمدم بیرون دیدم پاهایم حرکت نمیکند. همانجا در کوچه نشستم. گفتم خدایا این بچهها حیفاند من فقط به خاطر مسعود خودم نمیگویم. این اتوبوسی که رفتهاند همه رزمیاند آموزش دیدهاند ماهرند. شایسته است این جوانان در نبرد تن به تن شهید شوند. میگفتم اینها باید مانند سردار همدانی باشند حسابی مبارزه کنند. نه اینکه در اتوبوس دسته جمعی به شهادت برسند.
من معمولا خیلی تند راه میروم. اما آن موقع قدم از قدم نمیتوانستم بردارم. احساس میکردم پایم به اندازه یک قدم که جلو گذاشته شود حتی توانایی ندارد. عزای امام حسین بود با گریه شدید مسیر را پیش میآمدم. گریهام هم برای این بود که خدایا اینها در حال مبارزه و تک تک شهید شوند نه اینکه دسته جمعی در اتوبوس با هم شهید شوند. به زور خودم را به خانه رساندم. برادرزادهام خانهیمان بود و نتوانستم گریه کنم. خیلی به من فشار آمد. همش در دلم میگفت مسعود هرجا هستی زنگ بزن مرا آگاه کن که بفهمم جریان این اتوبوس شایعهای است تا روحیه بچههای ما ضعیف کند. همهاش در دلم مسعود را التماس میکردم تا زنگ بزند. آن روز هیچ خبری نشد.
فردایش داشتم شام درست میکردم و در حیناش اشک میریختم. چون میدانستم وقتی در دلم التماس مسعود را می:نم یا همان روز یا فردایش زنگ میزند اما مسعود زنگ نزده بود. من با صدای بلند گریه میکردم که یکهو تلفن زنگ زد گوشی را برداشتم مسعود بود از صدایم فهمید که دارم گریه میکنم. حالم را کمی عوض کرد و شروع کردیم به خندیدن. حال همه را پرسیدم گفت همه خوبند. نگفتم چنین شایعهای شنیدم تا روحیه او هم تضعیف شود و بعد خدا را شکر گفتم و آرام شدم. برادرش هم خانه بود با پدرش هم صحبت کرد و حال برادرش را پرسید.
دوباره یک هفته بعدش زنگ زد گفتم مسعود من به اندازه یک هفته ظرفیت دارم وقتی یک روز از یک هفته فراتر میرود. دیگر دلم آرام و قرار ندارد تا صدای تو را بشنوم. وقتی دوباره زنگ زده بود میگفت مادر ناراحت نباش چون نمیتوانم خیلی زنگ بزنم. اصلا تلفن گیرمان نمیآید و دفعه بعدش سه چهار روز بعدش زنگ زد به یک هفته نرسید.
ماجرای روزی که خبر شهادت را دادند
در مراسمی بودیم و عزاداری داشتیم. نشسته بودم یکهو یکنفر صدا زد معصوم. من فکر کردم کسی میگوید مسعود. بند دلم پاره شد. خیلی حالم بهم ریخت. دستم را روی قلبم گذاشتم و با حال عجیب و بهم ریختهای میگفتم آرام باش. گرفتگی عجیب و وحشتناکی داشت. به خودم گفتم این گرفتگی الکی نبود چرا من باید در آن حالت یاد مسعود بیفتم؟ گفتم حتما مسعود برایش اتفاقی افتاده است.
فردایش خبر را به من دادند. همه از ساعت سه بعد از ظهر میدانستند اما کسی به من نگفته بود من هم دلم آشوب بود. همان روز که مسعود قرار بود بیاید فرشها، رو بالشیها و پردهها را شستم که اگر مسعود شهید شد همه چیز فراهم باشد. اینها را با خودم میگفتم هنوز خبری از شهادت مسعود نداشتم. یکی از دوستان همسرم آمد و گفت آقای عسکری هستند؟ گفتم رفتهاند حمام تا بعدش به مسجد بیاید. گفتم شما؟ گفت میخواستم بیایم ببینمشان. وقتی گفت "میخواستم" متوجه شدم کار مهمی دارد. دلم یک جوری بود. اذان که دادند به همسرم گفتم دوستت آمده بود برو مسجد کارت داشت. گفت چرا نگفتی صبر کند من میآمدم.
نماز عشایم داشت تمام میشد که تلفن زنگ خورد؛ سریع از جایم بلند شدم و گفتم محمدمهدی که بود؟ گفت دایی. گفتم لحنش چطور بود؟ گفت انگار مریض بود اول صدایش را نشناختم. مطئمن شدم طوری شده است و اینها دارند یک کاری میکنند که به من خبر بدهند.
پسر بزرگم دلتنگ برادرش شده بود آلبومهای مسعود را وسط آورده بود من رفتم سریع آلبومها را جمع کردم تا عکس برای حجلهاش انتخاب کنم. دیدم عکسهای جوانیاش همه دست دوستانش مانده. شروع کردم به جمع و جور کردن که اگر مهمان آمد خانه تمیز باشد. برادرم آمد گفتم اصغر جان خوبی؟ وقتی آمد حالم را بپرسد گلویمان گرفت نه من میتوانستم بگویم که میدانم. نه او میتوانست به من خبری بدهد. گفت چطوری؟ کمی آب خوردم که فقط بتوانم بگویم خوبم. خواهر و برادر و همسرش آمدند داخل خانه. گفتم چه خبر است که همهتان با هم آمدید؟ گفتند همینجوری. گفتم همهتان با هم آمدید الکی که نیست. خواهرم گفت آمدیم خبر بدهیم مسعود مجروح شده. گفتم میدانم مسعود شهید شده مجروح نشده الکی به من خبر دروغ ندهید. برادر کوچکم مرا بغل کرد و گفت مسعود شهید شده مبارکت باشد. گفتم میدانم خودم فهمیده بودم.
به من گفتند همه بیرون ایستاده بودند تا ما تو را آماده کنیم حالا برو لباسهایت را بپوش تا بقیه بیایند و تسلیت بگویند. بیتابی هم نکردم خدا را شکر کردم از شهادت مسعود. و این در حالی بود که هیچکس نمیتوانست خبری به من بدهد خبر کوچکترین کسالتها و مریضیها مرا حسابی بهم میریخت.
از یک زخم کوچک هم میترسیدم اما با شهادت مسعود قدرت گرفتم
پس چرا در جریان شهادت مسعود با چنین صبر و آرامشی همراه بودید؟
من از زخم میترسیدم. اگر دست مسعود یک خط کوچک میافتاد من حتی نگاه هم نمیکردم. مسعود با موتور میرفت و میآمد گاهی تصادف میکرد و زخم کوچکی روی دستش ایجاد میشد وقتی میخواست روی زخمش را بردارد انگار گوشتهای بدن من بود که دارد کنده میشود و میریزد همه وجودم خالی میشد اما سر جریان شهادت مسعود اصلا اینطور نبودم ولی پیکرش چشم نداشت ابرو نداشت صورتش زخم بود اصلا نمیترسیدم دلم بیقراری نمیکرد انگار من نبودم. چون در راه اسلام نثار شده و در راه دفاع از حرم حضرت زینبمان رفته است. آرزوی ما شهادت بود. خدا را شکر میکنم که بین هر راهی مسعود شهادت را انتخاب کرد. اگر مسعود راه دیگری را انتخاب میکرد من باید به سرم میکوبیدم و فریاد میزدم اگر خط دیگری را انتخاب میکرد باید ناراحت میشدم. الان آرامش دارم و این آرامش را خدا به ما داده است.
لبیک مسعود به «هل من ناصر ینصرنی» به من آرامش داد
همین که مسعود به ندای «هل من ناصر ینصرنی» لبیک گفت من آرامش گرفتهام. میگویم الحمدلله اگر زمان امام حسین(ع) مسعود نبود حالا جوانیاش را فدای این راه کرد و رفت.
وقتی پیکر مسعود را آورده بودند ما هم به معراج رفتیم پیکر را دیدیم و حرفهای زیادی زدیم. من پیش از این حتی نمیتوانستم یک قبر خالی را ببینم اما روز تدفین و خاکسپاری، گفتم میگذارید من داخل قبر مسعود بروم و پیش از تدفینش زیارت عاشورا بخوانم؟ اجازه دادند و در کمال ناباروی من به درون قبر رفتم و اصلا باورم نمیشد آنی که رفته من خودم هستم. اصلا طاقت هیچ چیز را نداشتم. اما قدرت عجیبی در شهادت مسعود به من داده شد.
در این آرامش چقدر حضور مسعود را حس کردید؟
مسعود عکسها و چشمهای درون عکسش با من حرف میزند. همانطور که از اینجا در دلم به مسعود که در سوریه بود حرف میزدم و زنگ میزد الان هم همینطور با هم حرف میزنیم. پیکرش آمد چشمش باز بود و شاید کسی باورش نشود که من با آن چشمها حرف میزدم. این حالت اصلا زمینی نیست. هیچکس باورش نمیشود من کسی بودم که همیشه در حال بیقراری و گریه بودم اما کنار مسعود اصلا اینطور نبودم.
مسعود از روز شهادتش زنده شده است
وقتی از معراج داشتیم به خانه برمیگشتیم حال و هوای خاصی داشتیم هم خدا را شکر میکردم هم حال عجیبی داشتم همه شروع کردند تسلیت گفتن گفتم به من تبریک بگویید. چون رفتن مسعود یک مرگ معمولی نبود اما الان رفتن مسعود تبریک دارد که پیرو ولایت بود. اینکه فرزندم در این راه به شهادت رسید تبریک دارد. مسعود تازه از روز شهادتش زنده شده است. پیش از شهادت من انقدر با مسعود حرف نمیزدم انقدر مسعود را نمیدیدم اما الان همه جا عکسهای مسعود هست و همه عکسهایش با من حرف میزند. الان تسلیت برای من مفهومی ندارد. مسعود تازه با این اتفاق به دنیا آمده است.
آخرین خواستهام از مسعود، دیدن ِ رویش بود؛ پیکرش با یک چشم برگشت
آخرین خواستهتان از مسعود چه بود؟
آخرین خواسته من از مسعود این بود که یکبار دیگر بیاید تا من روی ماهش را ببینم. همان روز هم که من این خواسته را کرده بودم مسعود شهید شد و پیکرش را خیلی سریع برای من آوردند. گفتم مسعود چقدر حرف گوش کن هستی. پیکرش را آوردند یک چشم نداشت اما چشم دیگرش باز بود حس میکردم هرچه میگویم آن چشم ِ بازش دارد جوابم را میدهد.
بعد از شهادت مسعود چه آرزویی دارید؟
آرزو دارم آقا را ببینم؛ خودم و فرزندانم فدای رهبرم
من یک خواستهای هم دارم که حضرت آقا را ببینم که بگویم آقا اگر مسعود من فدایی شد من هم هستم دو فرزند دیگر هم دارم، پدر و مادر، خواهر و برادرهایم همه فدایی انقلاب و رهبرمان هستیم. شما فقط یک کلمه به ما بگویید. ما هستیم هرکس هم هرحرفی بزند ما قبول نمیکنیم به محض کلامی از سوی رهبر ما خودمان را فدا میکنیم حاضر نیستم سر سوزنی ناراحتی آقا را ببینم حاضرم جان همه اطرافیان و خودم را بدهم یک سر سوزن آقا ناراحت نباشند. فقط میخواهم نور ایشان به خانهمان بیاید.
فرزند شهید شما از نسل سوم انقلاب بود، نسلی که شاید از خاطرات دفاع مقدس و ایام جنگ خاطره زیادی در ذهنشان ثبتنباشد. اما تفکرات و دغدغه انقلابی و گرایش او به فرهنگ مقاومت سرافرازش کرد؛ سفارش شما به جوانان هم سن و سال مسعود چیست؟
فریب دشمن را نخورید. مسعود تا به حال یک فیلم را تا انتها ندیده بود اگر پای تلویزیون بود و فیلمی میدید هیچوقت تا آخر نمینشست این ماهوارهها و اینترنت و این فضاها برای گرم کردن سر جوانان ما و غفلت آنها از مسیر واقعی است. مسعود اگر پای تلویزیون مینشست همه سریالها را نگاه نمیکرد میگفت وابسته میشویم آن وقت همهاش باید همه چیز را کنار بگذاریم و اینها را دنبال کنیم.
یک هفته ای هست که معنای سوریه برای شما فرق کرده است، به نظرتان سرنوشت سوریه چه میشود؟
زنانی میگفتند «صبر تو ما را راضی کرد که شوهرانمان به سوریه بروند»/خون مسعود؛ خون هزاران جوان دیگر را به جوش آورد
اگر امام حسین و یارانش شهید شدند و خونشان زمین ریخته بود و تمام شده بود میگفتیم الان هم همین میشود اما هر خونی که به زمین میریزد برعکس عمل میکند خون شهید فرق دارد. اینها مسیر را رشد میدهد. مسعود یک جوان بود. اما خون این جوان خون هزاران جوان دیگر را به جوش آورده بود. همسرانی بودند که آمده بودند میگفتند ما راضی شدیم که شوهرانمان بروند. خون این بچههاست که پیروزی را رقم میزند فرقی نمیکند آن طرف چه کسی هست آمریکا اسرائیل آل سعود فرقی نمیکند. مهم این است که خدا پشت سر جوانان ما است حتی اگر تعدادشان کم باشد.
اگر همین الان این در باز شود و مسعود بیاید تو، به خاطر کارهایی که کرده است از او تشکر میکنم و میگفتم خوش آمدی. مسعود این آخریها که دستم را میگرفت حس عجیبی داشتم وقتی روبوسی میکرد حسش با این 25 سال فرق میکرد معلوم بود این دست دادنها با همیشه فرق میکند.